شعر حجاب ايرج ميرزا
شعر ایرج میرزا چادر بیا گویم برایت داستانی …
فرشید
شعر
ایرج میرزا چادر بیا گویم برایت داستانی که تا تاثیر چادر را بدانی
در ایامی که صاف و ساده بودم دم کریاس در استاده بودم
زنی بگذشت از انجا با خش و فش مرا عرق النسا امد به جنبش
ز زیر پیچه دیدم غبغبش را کمی از چانه قدری از لبش را
چنان کز گوشه ابر سیه فام کند یک قطعه از مه عرض اندام
شدم نزد وی و کردم سلامی که دارم با تو از جایی پیامی
پری رو زین سخن قدری دو دل زیست که پیغام اور و پیغامده کیست
بدو گفتم که اندر شارع عام مناسب نیست شرح و بسط پیغام تو دانی هر
مقالی را مقامیست برای هر پیامی احترامیست
قدم بگذار در دالان خانه به رقص ار از شعف بنیان خانه
پریوش رفت تا گوید چه و چون منش بستم زبان با مکر و افسون سماجت
کردم و اصرار کردم بفرمایید را تکرار کردم
به دستاویز ان پیغام واهی به دالان بردمش خواهی نخواهی چو در دالان هم امد
شد فزون بود اتاق جنب دالان بردمش زود نشست انجا به صد ناز و چم
و خم گرفته روی خود را سخت و محکم
شگفت افسانه ای اغاز کردم در صحبت به رویش باز کردم
گهی از زن سخن کردم، گه از مرد گهی کان زن به مرد خود چهها
کرد سخن را گه ز خسرو دادم ایین گهی از بیوفاییهای شیرین
گه از المان بر او خواندم، گه از روم ولی مطلب از اول بود معلوم
مرا دل در هوای جستن کام پریرو در خیال شرح پیغام
به نرمی گفتمش کای یار دمساز بیا این پیچه را از رخ برانداز
چرا باید تو رخ از من بپوشی مگر من گربه می باشم تو موشی؟ من
و تو هر دو انسانیم اخر به خلقت هر دو یکسانیم اخر
بگو، بشنو، ببین، برخیز، بنشین تو هم مثل منی ای جان شیرین
ترا کان روی زیبا افریدند برای دیدهی ما افریدند
به باغ جان ریاحینند نسوان به جای ورد و نسرینند نسوان
چه کم گردد ز لطف عارض گل که بر وی بنگرد بیچاره بلبل
کجا شیرینی از شکر شود دور پرد گر دور او صد بار زنبور چه بیش
و کم شود از پرتو شمع که بر یک شخص تابد یا به یک جمع
اگر پروانهای بر گل نشیند گل از پروانه اسیبی نبیند
پریرو زین سخن بی حد براشفت زجا برجست و با تندی به من گفت
که من صورت به نامحرم کنم باز؟ برو این حرف ها را دور انداز
چه لوطی ها در این شهرند، واه واه خدایا دور کن، الله الله به من
گوید که چادر واکن از سر چه پرروییست این، الله اکبر
جهنم شو مگر من جنده باشم که پیش غیر بی روبنده باشم از ین بازی
همین بود ارزویت که روی من ببینی؟ تف به رویت
الهی من نبینم خیر شوهر اگر رو واکنم بر غیر شوهر
برو گم شو عجب بیچشم و رویی چه رو داری که با من همچو گویی
برادر شوهر من ارزو داشت که رویم را ببیند، شوم نگذاشت من از زنهای تهرانی
نباشم از انهایی که میدانی نباشم
برو این دام بر مرغ دگر نه نصیحت را به مادر خواهرت ده چو عنقا
را بلند است اشیانه قناعت کن به تخم مرغ خانه
کنی گر قطعه قطعه بندم از بند نیفتد روی من بیرون ز روبند
چرا یک ذره در چشمت حیا نیست؟ به سختی مثل رویت سنگ پا نیست؟
چه میگویی مگر دیوانه هستی؟ گمان دارم عرق خوردی و مستی
عجب گیر خری افتادم امروز به چنگ الپری افتادم امروز
عجب برگشته اوضاع زمانه نمانده از مسلمانی نشانه
نمیدانی نظر بازی گناهست ز ما تا قبر چار انگشت راه است؟
تو میگویی قیامت هم شلوغ است؟ تمام حرف ملاها دروغ است؟
تمام مجتهدها حرف مفتند؟ همه بیغیرت و گردن کلفتند؟
برو یک روز بنشین پای منبر مسائل بشنو از ملای منبر
شب اول که ماتحتت دراید سر قبرت نکیر و منکر اید
چنان کوبد به مغزت توی مرقد که میرینی به سنگ روی مرقد
غرض، انقدر گفت از دین و ایمان که از گه خوردنم گشتم پشیمان
چو این دیدم لب از گفتار بستم نشاندم باز و پهلویش نشستم گشودم لب به
عرض بیگناهی نمودم از خطاها عذر خواهی
مکرر گفتمش با مد و تشدید که گه خوردم، غلط کردم، ببخشید
دو ظرف اجیل اوردم ز تالار خوراندم یک دو بادامش به اصرار
دوباره اهنش را نرم کردم سرش را رفته رفته گرم کردم
دگر اسم حجاب اصلا نبردم ولی اهسته بازویش فشردم یقینم بود کز رفتارم اینبار بغرد
همچو شیر ماده در غار
جهد بر روی و منکوبم نماید به زیر خویش کس کوبم نماید بگیرد سخت و
پیچد خایهام را لب بام اورد همسایهام را
سر و کارم دگر با لنگه کفش است تنم از لنگه کفش اینک بنفش است
ولی دیدم به عکس ان ماه رخسار تحاشی میکند، اما نه بسیار
تغییر میکند اما به گرمی تشدد میکند لیکن به نرمی
از ان جوش و تغییرها که دیدم به «عاقل باش» و «ادم شو» رسیدم
شد ان دشنامهای سخت و سنگین مبدل بر « جوان ارام بنشین»
چو دیدم خیر، بند لیفه سست است به دل گفتم که کار ما درست است
گشادم دست بر ان یار زیبا چو ملا بر پلو مومن به حلوا
چو گل افکندمش بر روی قالی دویدم زی اسافل از اعالی چنان از حول گشتم
دستپاچه که دستم رفت از پاجین به پاچه
ازو جفتک زدن از من تپیدن ازو پر گفتن از من کم شنیدن
دو دست او همه بر پیچه اش بود دو دست بنده در ماهیچه اش بود
بدو گفتم تو صورت را نکو گیر که من صورت دهم کار خود از زیر
به زحمت جوف لنگش جا نمودم در رحمت بروی خود گشودم
کسی چون غنچه دیدم نوشکفته گلی چون نرگس اما نیمه خفته
برونش لیموی خوش بوی شیراز درون خرمای شهد الود اهواز
کسی بشاش تر از روی مؤمن منزه تر ز خلق و خوی مؤمن
کسی هرگز ندیده روی نوره دهن پر اب کن مانند غوره
کسی برعکس کس های دگر تنگ که با کیرم ز تنگی می کند جنگ
به ضرب و زور بر وی بند کردم جماعی چون نبات و قند کردم
سرش چون رفت، خانم نیز واداد تمامش را چو دل در سینه جا داد
بلی کیر است و چیز خوش خوراکست ز عشق اوست کاین کس سینه چاکست ولی
چون عصمت اندر چهرهاش بود از اول ته به اخر چهره نگشود
دو دستی پیچه بر رخ داشت محکم که چیزی ناید از مستوریش کم
ایرج میرزا چادر بیا گویم برایت داستانی که تا تاثیر چادر را بدانی
در ایامی که صاف و ساده بودم دم کریاس در استاده بودم
زنی بگذشت از انجا با خش و فش مرا عرق النسا امد به جنبش
ز زیر پیچه دیدم غبغبش را کمی از چانه قدری از لبش را
چنان کز گوشه ابر سیه فام کند یک قطعه از مه عرض اندام
شدم نزد وی و کردم سلامی که دارم با تو از جایی پیامی
پری رو زین سخن قدری دو دل زیست که پیغام اور و پیغامده کیست
بدو گفتم که اندر شارع عام مناسب نیست شرح و بسط پیغام تو دانی هر
مقالی را مقامیست برای هر پیامی احترامیست
قدم بگذار در دالان خانه به رقص ار از شعف بنیان خانه
پریوش رفت تا گوید چه و چون منش بستم زبان با مکر و افسون سماجت
کردم و اصرار کردم بفرمایید را تکرار کردم
به دستاویز ان پیغام واهی به دالان بردمش خواهی نخواهی چو در دالان هم امد شد
فزون بود اتاق جنب دالان بردمش زود نشست انجا به صد ناز و چم و
خم گرفته روی خود را سخت و محکم
شگفت افسانه ای اغاز کردم در صحبت به رویش باز کردم
گهی از زن سخن کردم، گه از مرد گهی کان زن به مرد خود چهها کرد
سخن را گه ز خسرو دادم ایین گهی از بیوفاییهای شیرین
گه از المان بر او خواندم، گه از روم ولی مطلب از اول بود معلوم
مرا دل در هوای جستن کام پریرو در خیال شرح پیغام
به نرمی گفتمش کای یار دمساز بیا این پیچه را از رخ برانداز
چرا باید تو رخ از من بپوشی مگر من گربه می باشم تو موشی؟ من
و تو هر دو انسانیم اخر به خلقت هر دو یکسانیم اخر
بگو، بشنو، ببین، برخیز، بنشین تو هم مثل منی ای جان شیرین
ترا کان روی زیبا افریدند برای دیدهی ما افریدند
به باغ جان ریاحینند نسوان به جای ورد و نسرینند نسوان
چه کم گردد ز لطف عارض گل که بر وی بنگرد بیچاره بلبل
کجا شیرینی از شکر شود دور پرد گر دور او صد بار زنبور چه بیش
و کم شود از پرتو شمع که بر یک شخص تابد یا به یک جمع
اگر پروانهای بر گل نشیند گل از پروانه اسیبی نبیند
پریرو زین سخن بی حد براشفت زجا برجست و با تندی به من گفت
که من صورت به نامحرم کنم باز؟ برو این حرف ها را دور انداز
چه لوطی ها در این شهرند، واه واه خدایا دور کن، الله الله به من
گوید که چادر واکن از سر چه پرروییست این، الله اکبر
جهنم شو مگر من جنده باشم که پیش غیر بی روبنده باشم از ین بازی
همین بود ارزویت که روی من ببینی؟ تف به رویت
الهی من نبینم خیر شوهر اگر رو واکنم بر غیر شوهر
برو گم شو عجب بیچشم و رویی چه رو داری که با من همچو گویی
برادر شوهر من ارزو داشت که رویم را ببیند، شوم نگذاشت من از زنهای تهرانی
نباشم از انهایی که میدانی نباشم
برو این دام بر مرغ دگر نه نصیحت را به مادر خواهرت ده چو عنقا
را بلند است اشیانه قناعت کن به تخم مرغ خانه
کنی گر قطعه قطعه بندم از بند نیفتد روی من بیرون ز روبند
چرا یک ذره در چشمت حیا نیست؟ به سختی مثل رویت سنگ پا نیست؟
چه میگویی مگر دیوانه هستی؟ گمان دارم عرق خوردی و مستی
عجب گیر خری افتادم امروز به چنگ الپری افتادم امروز
عجب برگشته اوضاع زمانه نمانده از مسلمانی نشانه
نمیدانی نظر بازی گناهست ز ما تا قبر چار انگشت راه است؟
تو میگویی قیامت هم شلوغ است؟ تمام حرف ملاها دروغ است؟
تمام مجتهدها حرف مفتند؟ همه بیغیرت و گردن کلفتند؟
برو یک روز بنشین پای منبر مسائل بشنو از ملای منبر
شب اول که ماتحتت دراید سر قبرت نکیر و منکر اید
چنان کوبد به مغزت توی مرقد که میرینی به سنگ روی مرقد
غرض، انقدر گفت از دین و ایمان که از گه خوردنم گشتم پشیمان
چو این دیدم لب از گفتار بستم نشاندم باز و پهلویش نشستم گشودم لب به عرض
بیگناهی نمودم از خطاها عذر خواهی
مکرر گفتمش با مد و تشدید که گه خوردم، غلط کردم، ببخشید
دو ظرف اجیل اوردم ز تالار خوراندم یک دو بادامش به اصرار
دوباره اهنش را نرم کردم سرش را رفته رفته گرم کردم
دگر اسم حجاب اصلا نبردم ولی اهسته بازویش فشردم یقینم بود کز رفتارم اینبار بغرد
همچو شیر ماده در غار
جهد بر روی و منکوبم نماید به زیر خویش کس کوبم نماید بگیرد سخت و
پیچد خایهام را لب بام اورد همسایهام را
سر و کارم دگر با لنگه کفش است تنم از لنگه کفش اینک بنفش است
ولی دیدم به عکس ان ماه رخسار تحاشی میکند، اما نه بسیار
تغییر میکند اما به گرمی تشدد میکند لیکن به نرمی
از ان جوش و تغییرها که دیدم به «عاقل باش» و «ادم شو» رسیدم
شد ان دشنامهای سخت و سنگین مبدل بر « جوان ارام بنشین»
چو دیدم خیر، بند لیفه سست است به دل گفتم که کار ما درست است
گشادم دست بر ان یار زیبا چو ملا بر پلو مومن به حلوا
چو گل افکندمش بر روی قالی دویدم زی اسافل از اعالی چنان از حول گشتم
دستپاچه که دستم رفت از پاجین به پاچه
ازو جفتک زدن از من تپیدن ازو پر گفتن از من کم شنیدن
دو دست او همه بر پیچه اش بود دو دست بنده در ماهیچه اش بود
بدو گفتم تو صورت را نکو گیر که من صورت دهم کار خود از زیر
به زحمت جوف لنگش جا نمودم در رحمت بروی خود گشودم
کسی چون غنچه دیدم نوشکفته گلی چون نرگس اما نیمه خفته
برونش لیموی خوش بوی شیراز درون خرمای شهد الود اهواز
کسی بشاش تر از روی مؤمن منزه تر ز خلق و خوی مؤمن
کسی هرگز ندیده روی نوره دهن پر اب کن مانند غوره
کسی برعکس کس های دگر تنگ که با کیرم ز تنگی می کند جنگ
به ضرب و زور بر وی بند کردم جماعی چون نبات و قند کردم
سرش چون رفت، خانم نیز واداد تمامش را چو دل در سینه جا داد
بلی کیر است و چیز خوش خوراکست ز عشق اوست کاین کس سینه چاکست ولی
چون عصمت اندر چهرهاش بود از اول ته به اخر چهره نگشود
دو دستی پیچه بر رخ داشت محکم که چیزی ناید از مستوریش کم